از ته دل ایمان بیاوریم به این جمله پیامبر که : الملک یبقى مع الکفر و لا یبقى مع الظلم
همین!
- ۱ نظر
- ۲۰ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۱۲
از میان همه سرزمین هایی که زیر چکمه این حضرات ( اروپاییان) تخت قاپو شدند، آفریقا پذیراتر بود و امیدبخش تر. و می دانید چرا؟ چون علاوه بر مواد خامی که داشت ( و فراوان: طلا، الماس، مس، عاج و خیلی مواد خام دیگر) بومیانش بر زمینه هیچ سنت شهرنشینی، یا دینی گسترده، قدم نمی زدند. هر قبیله ای برای خودش خدایی داشت و رئیسی و آدابی و زبانی. و چه پراکنده! و ناچار چه سلطه پذیر!...
اما ما شرقی های خاورمیانه، نه چنان پذیرا بودیم و نه چنین امیدبخش. چرا؟ اگر بخواهم خودمانی تر باشم، یعنی از «خودمانی تر» حرف بزنم، باید بپرسم چرا ما شرقی ها پذیرا نبودیم؟ می بینید که جواب در خود سوال مندرج است. چون در درون کلیت اسلامی خود، ظاهرا شیئی قابل مطالعه نبودیم. به همین علت بود که غرب در برخورد با ما، نه تنها با این کلیت اسلامی درافتاد( در مساله تشویق خون آلود تشیع در اوان صفویه – در اختلاف انداختن میان ما و عثمانی ها – در تشویق از بهائی گری در اواسط دوره قاجار – و دست آخر در مقابله با روحانیت شیعی در بلوای مشروطیت به بعد...) بلکه کوشید تا آن وحدت تجزیه شده از درون را که فقط در ظاهر کلیتی داشت، هرچه زودتر از هم بدرد. و ما را نیز همچون بومیان آفریقا، نخست بدل به ماده خام کند و پس از آن به آزمایشگاهمان ببرد. اینجوری بود که در فهرست همه دائره المعارف هایی که غربی ها نوشتند، مهمترینش «دائره المعارف اسلامی» است. ما خودمان هنوز در خوابیم.
ولی غربی مرا در این دائره المعارف پای آزمایشگاه برده است. آخر هند نیز جایی در حدود آفریقا بود. با آن «تبلبل اَلسُن» و پراکندگی نژادها و مذهب ها. آمریکای جنوبی هم که یکسره از دم شمشیر اسپانیایی ها مسیحی شد و اقیانوسیه هم که خود مجمع الجزایری بود، یعنی بهترین حوزه ایجاد اختلاف ها.
جلال آل احمد / غرب زدگی، ص 30 -33
از ته دل ایمان بیاوریم به این جمله پیامبر که : الملک یبقى مع الکفر و لا یبقى مع الظلم
همین!
«هویت ایرانی» اصطلاحی است که زیاد می شنویم. عده ای آن را در برابر «هویت اسلامی» و یا در عرض آن می دانند و عده ای دیگر بر یگانگی و همراهی آن دو تاکید می کنند. اما من در اصل وجود چنین هویتی تردید دارم. طبیعی است که وقتی چیزی «وجود» نداشته باشد، بحث از ارتباط آن با چیزهای دیگر هم بی معنا خواهد شد. برای همین چند سوال که ذهنم را مشغول کرده مطرح می کنم.
در میان شیعیان دو مدل برای گسترش تشیع وجود دارد. مدل غالب و فراگیر مدلی است که بوسیله مناظره و بحث در باب اختلافات در مورد جانشینی پیامبر، سعی در اثبات حقانیت ادعای تشیع داشته و از این طریق سعی می کند با قبولاندن اعتقاد خود به غیرشیعیان، مذهب تشیع را گسترش دهد. در این مدل هدف «تغییر مذهب بدنه اهل سنت» است. در این گروه که گستره وسیعی را دربرمی گیرد، دو رویکرد کلی وجود دارد. رویکردی که برخوردی خشن و توهین آمیز نسبت به عقاید اهل سنت دارد و رویکرد دیگری که سعی می کند در قالب اخلاق و منطق به قبولاندن عقیده خود بر اهل سنت بپردازد. میتوان گفت اکثریت قریب به اتفاق شیعیان چنین مدلی را برای گسترش تشیع در پیش گرفته اند. طبیعی است با گذشت بیش از 1000 هزار سال از فعالیت همه جانبه این گروه، اکنون به خوبی میتوان درباره موفقیت یا عدم موفقیت آن به قضاوت نشست.
فکر نکنم دیگر کسی وجود داشته باشد که رویکرد تبلیغاتی کاملا یکطرفه صداوسیما را دارای تاثیر بداند. اینکه حتی ادعای بی طرفی هم نداشته باشی و به صورت کاملا گل درشت و غیرواقعی، آنچه خود می پسندی را به خورد مخاطب بدهی. اینکه نسبتت با مخاطب را «قیم مآبانه» تعریف کرده و از موضع بالا عقاید خاص خود را به مخاطب تحمیل کنی و ... همه به خوبی می دانیم که رویکرد این چنینی یک رسانه چه تاثیر منفیای روی مخاطب گذاشته و چگونه اعتماد او را سلب می کند.
در مقابل رسانه هایی مانند بی بی سی شکل گرفتند که مهمترین ادعایشان «بی طرفی» بوده و با شگردهای گوناگون سعی در اثبات این بی طرفی داشته تا از این طریق «اعتماد» مخاطب را جلب کنند. امری که تا حدی در آن موفق شده اند. آنچه که امروزه به وضوح قابل مشاهده است، موفقیت امثال بی بی سی و ناکامی امثال صداوسیمای ماست.
این نیز بدیهی است که دلیل موفقیت یک رسانه تشخیص درست این است که مخاطب در حال حاضر دقیقا «تشنه چه چیز»ی است. بی بی سی در میانه یک طرفگی صداوسیما و یک طرفگی رسانه های ضدانقلاب، به خوبی تشخیص داد که مخاطب «تشنه بی طرفی» است. لذا در جذب مخاطب به شدت موفق بود.
اکنون هم کسی میتواند افکار عمومی را به سمت خود جذب کند که «تشنگی کنونی» مخاطب را فهمیده و برای ارضای آن برنامه ریزی کند. به نظر من مخاطب امروز دیگر تشنه بی طرفی نیست. چراکه دیگر همه فهمیده اند – حتی اگر در زبان اقرار نکنند – که واقعا بی طرفی نه امکان دارد و نه هیچ کس تلاشی در جهت آن می کند. آنچه هست، صرفا «ژست بی طرفی» است و بس. تیزهوش ها به خوبی می فهمند که وقتی مخاطب دروغین بودن ژست بی طرفانه یک رسانه را فهم کند، نسبت به آن بی اعتماد خواهد شد. بی اعتمادیای که حتی از بی اعتمادی به رسانه های مونولوگ بیشتر خواهد بود.
مخاطب امروز نه تشنه بی طرفی که تشنه «صداقت و انصاف» است. رسانهای خواهد توانست مخاطب را به سمت خود جذب کند که در عین حال که صادقانه تفکرات و اهداف خود را برای مخاطب روشن می کند، انصاف در تحلیل را نیز در نظر بگیرد. این رسانه اینگونه نیست که مانند صداوسیما صرفا آنچه در راستای منافعش است را گفته و سایر مطالب را سانسور کند، و یا اینکه در همه تحلیلها به طور دروغین، بُرد را با خود بداند و به تحریف حقیقت بپردازد. همچنین دروغ «بی طرف بودن» به مخاطب خود نمی گوید و صادقانه اهداف و اغراض خود را بیان می کند. البته «انصاف مطلق» امکان پذیر نیست. منظور یک انصاف نسبی است.
رسانهای موفق است که مخاطب را «آدم» فرض کند! آدمی که خود قدرت تشیخص دارد. هم قدرت تشخیص درست از نادرست را و هم قدرت تشخیص صداقت از بی صداقتی را. رسانه ای موفق است که با مخاطب صاف و صادق باشد. به او دروغ نگوید. نه با ژست بی طرفی در اهداف و مقاصدش دروغ بگوید و نه در نقل اخبار و تحلیل ها دروغ بگوید. آینده افکار عمومی نه در اختیار امثال صداوسیمای ماست و نه در اختیار امثال بی بی سی. آینده برای کسی است که تشنگی کنونی مخاطب را فهم کند.
«بهشت زهرا» و یا قبرستانهایی مانند آن در سایر شهرها، که بیرون از شهر قرار دارند، با یک استدلال ساده شکل گرفته اند: وجود قبرستان در داخل شهر سبب بعضی مشکلات بهداشتی و ایجاد برخی بیماری ها برای شهروندان خواهد شد.
این استدلال مانند بسیاری از استدلالهای دیگر که از منظری «غیرفرهنگی» بیان میگردد قانع کننده است. و اساسا در مدیریت شهری و حتی بسیاری از تصمیمات کلان مملکتی، نه تنها نقطه عزیمت استدلالات «فرهنگ» نیست، که حتی عنصر فرهنگ هیچ مدخلیتی در آن ندارد. حال آن که در سایه انقلابی زندگی میکنیم که پیش و بیش از هرچیزی «فرهنگی» بوده و هویتی کاملا «فرهنگی» دارد.
اگر از منظری فرهنگی به مسائل نگاه میکردیم و یا حداقل فرهنگ را هم به عنوان یک عنصر دخیل، مدنظر قرار میدادیم، لاجرم به این فکر میافتادیم که چگونه میشود مُردهها را از جلوی چشمان شهروندان دور کنیم و در عین حال خواستار آن باشیم که مردمی «معادباور» داشته باشیم؟! و مگر می شود جامعه ای معادباور نباشد و در عین حال اسلامی هم باشد؟! در فرهنگ غربی، انسان مُرده موجودی تمام شده است که جز مشکل بهداشتی برای شهروندان چیزی ندارد. اما در فرهنگ اسلامی یک مُرده موجودی تمام شده نیست، بلکه نمادی است برای تذکر دائم به زندگان برای از یاد نبردن وجود دنیایی دیگر در پس این دنیا.
اگر این موضوع را در نظر میگرفتیم و یا اساسا به آن فکر میکردیم، به محض مواجه شدن با چند مشکل بهداشتی، به جای پاک کردن سریع صورت مسئله و پرتاب کردن مردگان به خارج از شهر، تدبیری علمی برای حل این مشکل ساده میاندیشیدیم. مگر میشود با این همه پیشرفت علمی نتوان چارهای برای این مشکل بهداشتی اندیشید؟!
حاکمیت «نظریات توسعه» بر تصمیمگیریهای مدیران جمهوری اسلامی، که از خاستگاهی کاملا تجددی و مغایر با مبادی تفکر اسلامی برگرفته شده، چنین اشتباهاتی را منجر میشود. البته موضوع قبرستانها فقط به عنوان یک نمونه کوچک بیان شد. هزاران سیاست خرد اینچنینی کمکم جامعهای را میسازد که از دین باوری دور شده و به تجدد روی می آورد. البته حاکمیت نظریات توسعه میراث نظام شاهنشاهی است که کماکان وجود دارد. بهشت زهرا هم در دوران شاه تاسیس شده ولی بعد از انقلاب همان سیاست در شهرهای دیگر به اجرا درآمده است.
مادامی که «فرهنگ» به نقطه کانونی همه تصمیمات سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و ... بدل نگردد، توقع انقلابی ماندن و دیندار بودن مردم در میان هجوم وحشتناک فرهنگ تجدد، توقعی بیجا خواهد بود. کاش مدیران ما این مسئله حیاتی را درک می کردند!
« همه چیز مترتب بر فرهنگ است. فرهنگ حاشیه و ذیلِ اقتصاد نیست، حاشیه و ذیلِ سیاست نیست، اقتصاد و سیاست حاشیه و ذیل بر فرهنگند؛ به این باید توجه کرد. نمیتوانیم فرهنگ را از عرصههاى دیگر منفک کنیم؛ همینطور که اشاره کردند، [اینکه] ما گفتیم مسائل اقتصادى و مسائل گوناگون مهم پیوست فرهنگى داشته باشد، معناى آن همین است؛ معناى آن این است که یک حرکت اساسى که در زمینهى اقتصاد، در زمینهى سیاست، در زمینهى سازندگى، در زمینهى فناورى، تولید، پیشرفت علم میخواهیم انجام بدهیم، ملتفت لوازم فرهنگى آن باشیم. گاهى اوقات انسان در یک کارى وارد میشود، یک کار اقتصادى انجام میدهد، [اما] لوازم آن و تبعات فرهنگى آن را توجه ندارد. بله، کار کار بزرگى است؛ کار اقتصادى بزرگى است، منتها بر آن مترتب میشود لوازمى و تبعاتى که براى کشور ضرر دارد؛ فرهنگ اینجورى است. باید در همهى مسائل آن نکتهى فرهنگى را در نظر داشت و نگذاریم که این از یاد برود.»
رهبر معظم انقلاب، 19 /9 / 92
عواملی چند در تکوین ساختار فکری حسن البنا موثر بوده است:
اندیشه های صوفی گرایانه و طریقتی
حسن البنا در خاطراتش می گوید که در 12 سالگی در حلقه ذکر صوفیان طریقه "حصافیه" شرکت می کرده و تحت تاثیر افکار شیخ این طریقت واقع شده است. این تاثیر در تکوین فکری و شخصیتی او نقش کلیدی داشته است.
البته اختلاف بسیارى بین برداشت او از صوفیگرى و دیگران وجود داشت. او تصوف را وسیلهاى براى تعالى روح و پیدا کردن توان مبارزه تلقى مىکرد. البنّا یک صوفى بود و صوفى هم ماند، ولى صوفیگرى او شیوه مخصوصى بود که در آن اصلاح همه جانبه با ابزار مذهب در نظر گرفته شده بود.
جریان اصلاح طلب سید جمال اسدآبادی و محمد عبده
البنا در کتاب "مذاکرات الدعوة و الداعیة" حرکت خود را استمرار راه سیدجمال و عبده می داند.
سید جمال اسدآبادی در دست گرفتن حکومت را مهمترین ابزار در جهت هدف خود یعنی بازگشت به خویشتن می دانست، اما شاگردش محمد عبده بر عنصر تربیت تاکید می کرد. حسن البنا می خواست هردوی این عناصر را ترکیب کند. یعنی هم روش انقلابى و هم روش اصلاحى. او معتقد بود اسلام میان شیوه های اصلاحی و انقلابی، پیوند انعطاف پذیری برقرار کرده است.
برای وی بیش از هرچیز بازسازی مرجعیت و رهبری امت اسلام که منجر به وحدت و استمرار حرکت اسلامی می شد، اهمیت داشت.
البنا بر این باور بود که تکوین جماعت الهی و هسته اولیه داعیان اسلامی، مرحله اول حرکت به سوی اصلاح جامعه است. وی اصلاح فرد مسلمان را هسته مرکزی برنامه های اصلاحی امت اسلامی و زیربنای حاکمیت اسلام بر جامعه می دانست. او می گفت تمام شیوه های اصلاحی باید در خدمت زندگی جدید و طرح تغییر انقلاب جامعه باشد.
سلفیه
حسن البنا شاگرد رشید رضا بود و بسیار از وی تاثیر پذیرفت. در حقیقت او از آغازگران سنت گرایی دارای عقیده ی سلف خالص بود. البته باید خاطرنشان کرد که معنای سلفی گری در اندیشه حسن البنا با آنچه در اذهان افکار عمومی وجود دارد متفاوت است.
مراد حسن البناء از سلفیت آن است که ما اهل سنت حقیقی هستیم و در صدد بازگشت به اندیشه های سلف، قرآن، اسلام اصیل محمدی و واقعی هستیم. «سلفی» در زبان جمال الدین اسدآبادی هم همین معنای بازگشت به اسلام اصیل را دارد.
نخستین کسی که کلمه «سلفی» را رسانه ای و جهانی کرد، جمال الدین اسدآبادی است. امام حسن البناء نیز با تاثیر از وی می گفت «نحن سلفیون».
او یک مصلح بود نه روحانی!
البنا یک «مصلح» به معنى واقعى بود. او هیچگاه روى مسائل دینى به شیوه الازهر، با آن توضیحات و تبیینات نظرى، کار نکرد. او یک مرد «روحانى» به شکل متداول و سنتى نبود. البنا از اینکه درگیر مباحث پیچیده و طولانی کلامی شود پرهیز داشت. او معتقد بود زمان، زمان عمل است.
تمامى اتکاى او براى بیان عقاید، قرآن است و بس. او برای تبیین عقایدش، علاقه ای به استفاده از فلسفه و تئوری های رنگارنگ و ایسم های مختلف نداشت. او درک ویژهاى از قرآن داشت:
«رهنموهاى قرآن قابل درک و فراگیر بوده و تمامى ابعاد زندگى انسان را در این جهان و دنیاى دیگر در بر مىگیرد، و کسانى که مىاندیشند این رهنمودها تنها به مسائل فردى و اخلاقى بر مىگردند، دچار اشتباه شدهاند» در مجموع می توان گفت اندیشه البنا ماهیت اصلاحی اعتدالی دارد.
از میان همه سرزمین هایی که زیر چکمه این حضرات ( اروپاییان) تخت قاپو شدند، آفریقا پذیراتر بود و امیدبخش تر. و می دانید چرا؟ چون علاوه بر مواد خامی که داشت ( و فراوان: طلا، الماس، مس، عاج و خیلی مواد خام دیگر) بومیانش بر زمینه هیچ سنت شهرنشینی، یا دینی گسترده، قدم نمی زدند. هر قبیله ای برای خودش خدایی داشت و رئیسی و آدابی و زبانی. و چه پراکنده! و ناچار چه سلطه پذیر!...
اما ما شرقی های خاورمیانه، نه چنان پذیرا بودیم و نه چنین امیدبخش. چرا؟ اگر بخواهم خودمانی تر باشم، یعنی از «خودمانی تر» حرف بزنم، باید بپرسم چرا ما شرقی ها پذیرا نبودیم؟ می بینید که جواب در خود سوال مندرج است. چون در درون کلیت اسلامی خود، ظاهرا شیئی قابل مطالعه نبودیم. به همین علت بود که غرب در برخورد با ما، نه تنها با این کلیت اسلامی درافتاد( در مساله تشویق خون آلود تشیع در اوان صفویه – در اختلاف انداختن میان ما و عثمانی ها – در تشویق از بهائی گری در اواسط دوره قاجار – و دست آخر در مقابله با روحانیت شیعی در بلوای مشروطیت به بعد...) بلکه کوشید تا آن وحدت تجزیه شده از درون را که فقط در ظاهر کلیتی داشت، هرچه زودتر از هم بدرد. و ما را نیز همچون بومیان آفریقا، نخست بدل به ماده خام کند و پس از آن به آزمایشگاهمان ببرد. اینجوری بود که در فهرست همه دائره المعارف هایی که غربی ها نوشتند، مهمترینش «دائره المعارف اسلامی» است. ما خودمان هنوز در خوابیم.
ولی غربی مرا در این دائره المعارف پای آزمایشگاه برده است. آخر هند نیز جایی در حدود آفریقا بود. با آن «تبلبل اَلسُن» و پراکندگی نژادها و مذهب ها. آمریکای جنوبی هم که یکسره از دم شمشیر اسپانیایی ها مسیحی شد و اقیانوسیه هم که خود مجمع الجزایری بود، یعنی بهترین حوزه ایجاد اختلاف ها.
جلال آل احمد / غرب زدگی، ص 30 -33
بعضی افراد مارک "غربزده" خورده اند و برخی دیگر غربزدگان را نقد کرده و خود را نماد تفکر دینی یا سبک زندگی اسلامی و یا مواردی از این دست می دانند. اما بسیار کم اند کسانی که واقعا تعلقی به غرب نداشته باشند. ما هم غربزده ایم اگر بیشتر روی رفتارمان زوم کنیم.
فرض کنید پیامکی برای شما بیاید با این عنوان "سخنرانی رهبر مسلمانان هلند در ..."و پیامک دیگری بیاید با این عنوان "سخنرانی رهبر مسلمانان بنگلادش در...". بینی و بین الله برای شرکت در کدام سخنرانی بیشتر اشتیاق دارید؟ رهبر مسلمانان هلند. درست است؟ می توانم بپرسم چرا؟!
89 درصد مردم بنگلادش مسلمانند. کشوری که 148 میلیون نفر جمعیت دارد و طبیعتا رهبر مسلمانان این کشور حوزه نفوذ و قدرت زیادی دارد. شاید اصلا بتواند با این حمایت مردمی یک حکومت اسلامی در کشورش راه بیندازد و بسیاری از معادلات جهانی و منطقه ای را بر هم بزند. اما هلند چه؟ فقط 6 درصد مسلمان دارد که معلوم نیست در فضای کشوری چون هلند چقدر قدرت عرض اندام داشته باشند.
اما چرا رهبر مسلمانان هلند را مهم تر از رهبر مسلمانان بنگلادش می دانیم؟ به یک دلیل ساده: چون غربزده ایم! حتی اسلامخواهی مان هم غربزده است!
کافی است تشریف بیاورید به مرکز تشیع در جهان یعنی حوزه علمیه قم. به جامعه المصطفی رفته و فقط مقایسه کنید برخوردی که با یک طلبه پاکستانی میشود با برخوردی که با طلبه ای انگلیسی می شود مثلا. غربی را حلوا حلوا می کنند و روی سر خود می گذارند ولی پاکستانی را اصلا آدم حساب نمی کنند! در صورتی که میزان منشا اثر بودن یک پاکستانی با یک انگلیسی اصلا قابل مقایسه نیست.
اصلا خودتان با یک مسلمان آلمانی چطور برخورد می کنید و با یک مسلمان هندی چگونه؟
از این مثال ها زیاد است. مثال ها را از نوع اسلام خواهی اش زدم تا خود حدیث مفصل بخوانید از این مجمل! غربزده ایم. باور کنیم که غربزده ایم!
(راستی خبر دارید مدتی قبل رهبر مسلمانان بنگلادش اعدام شد!)
با انقلاب صنعتی سرمایه داران غربی برای افزایش تولید و در نتیجه سود بیشتر خود محتاج ماده خام و کارگر ارزان بودند. استعمار شکل میگیرد. منابع خام کشورهای مستضعف به همراه نیروی کار ارزان روانه غرب میشود تا تولید کارخانهها افزایش و سود سرمایه دار انباشته گردد.
مستضعفین جهان در فقر مطلق زندگی کرده و اموالشان به تاراج میرود. به استثمار گرفته شده و ظلمی آشکار علیه خود حس میکند.
هوسِ سود، تولید را آنقدر افزایش میدهد تا اینکه تولید مازاد شکل میگیرد. یعنی تولیدی که بیش از نیاز و ضرورت است و به جای فروش در بازار، در انبارها میپوسد.
سرمایه دار اما هنوز از کسب سود سیر نشده. ولی دیگر سود با تولید شکل نمیگیرد. اینجاست که اقتصاد "تولید" جای خود را به اقتصاد "مصرف" میدهد. دیگر تولید بیشتر سود بیشتر به همراه ندارد، بلکه مصرف بیشتر مصرف کننده، سود سرمایه دار را تضمین میکند. مصرفی که طبعا باید بیش از نیاز فرد باشد.
اما مصرف بیش از نیاز چگونه شکل میگیرد؟
نقش فرهنگ در اقتصاد پررنگتر از قبل میشود. بشر بخصوص از نوع شرقیاش باید مصرف زده شود. حس سیری ناپذیری انسان باید تحریک گردد تا مصرف کند و مصرف کند و مصرف کند.
مصرف باید به فلسفه زندگی بشر تبدیل شود. باید انسانیتِ انسان در گرو مصرف بیشتر شود. مصرف باید مایه تفاخر انسانها بر یکدیگر گردد. باید مسابقه دیوانه کننده و پایان ناپذیر مصرف شکل بگیرد.
دیگر نباید کشورهای مستضعف در فقر به سر ببرند، اتفاقا باید پولدار شوند تا هرچه بیشتر کالاهای ما را بخرند. باید توانایی خرید و مصرف پیدا کنند تا سود ما تضمین گردد. رشد کاذب اقتصادی در کشورهای جهان سوم شکل میگیرد. اقتصادی که با آن نه تولید، که فقط میتوان خرید کرد! آن هم فقط جنس خارجی!
استعمار شکل زیبا و زرورق شده ای به خود میگیرد. دیگر جهان سومیها نمیفهمند که در حال استثمار شدناند: جهل مرکب! انسانِ شرقی با مصرف خود نه تنها احساس نمیکند که دارد بردگی سرمایه داران سودپرست را میکند، بلکه با مصرف هرچه بیشتر احساس تشخص و "آدم بودن" میکند!
دلم میسوزد برای بردگان دنیای مدرن. بردگانی که نه تن خود را که "فکر" خود را به بردگی سپرده اند. برده اند و نمیدانند برده اند! و چه ظلم فاحشی است که زندگی کنی برای پر کردن جیب سرمایه دارِ بی دینِ صهیونیست.
بگویی مرگ بر آمریکا و سبک زندگیات آمریکایی باشد. در ظاهر دشمنش باشی و در باطن بندهاش. عجب بلند میخندند به ریشمان این یانکیهای آدم خوار!
آقا:
روزهاى سوم چهارم جنگ بود، توى اتاق جنگ ستاد مشترک، همه جمع بودیم؛ بنده هم بودم، مسئولین کشور؛ رئیس جمهور، نخست وزیر - آن وقت رئیس جمهور بنىصدر بود، نخست وزیر هم مرحوم رجائى بود - چند نفرى از نمایندگان مجلس و غیره، همه آنجا جمع بودیم، داشتیم بحث میکردیم، مشورت میکردیم. نظامىها هم بودند. بعد یکى از نظامىها آمد کنار من، گفت: این دوستان توى اتاق دیگر، یک کار خصوصى با شما دارند. من پا شدم رفتم پیش آنها. مرحوم فکورى بود، مرحوم فلاحى بود - اینهائى که یادم است - دو سه نفر دیگر هم بودند. نشستیم، گفتیم: کارتان چیست؟ گفتند: ببینید آقا! - یک کاغذى در آوردند. این کاغذ را من عیناً الان دارم توى یادداشتها نگه داشتهام که خط آن برادران عزیز ما بود - هواپیماهاى ما اینهاست؛ مثلاً اف 5، اف 4، نمیدانم سى 130، چى، چى، انواع هواپیماهاى نظامىِ ترابرى و جنگى؛ هفت هشت ده نوع نوشته بودند. بعد نوشته بودند از این نوع هواپیما، مثلاً ما ده تا آمادهى به کار داریم که تا فلان روز آمادگىاش تمام میشود. اینها قطعههاى زودْتعویض دارند - در هواپیماها قطعههائى هست که در هر بار پرواز یا دو بار پرواز باید عوض بشود - میگفتند ما این قطعهها را نداریم. بنابراین مثلاً تا ظرف پنج روز یا ده روز این نوع هواپیما پایان میپذیرد؛ دیگر کأنه نداریم. تا دوازده روز این نوعِ دیگر تمام میشود؛ تا چهارده پانزده روز، این نوع دیگر تمام میشود. بیشترینش سى 130 بود. همین سى 130 هائى که حالا هم هست که حدود سى روز یا سى و یک روز گفتند که براى اینها امکان پرواز وجود دارد. یعنى جمهورى اسلامى بعد از سى و یک روز، مطلقاً وسیلهى پرندهى هوائى نظامى - چه نظامى جنگى، چه نظامى پشتیبانى و ترابرى - دیگر نخواهد داشت؛ خلاص! گفتند: آقا! وضع جنگ ما این است؛ شما بروید به امام بگوئید. من هم از شما چه پنهان، توى دلم یک قدرى حقیقتاً خالى شد! گفتیم عجب، واقعاً هواپیما نباشد، چه کار کنیم! او دارد با هواپیماهاى روسى مرتباً مىآید. حالا خلبانهایش عرضهى خلبانهاى ما را نداشتند، اما حجم کار زیاد بود. همین طور پشت سر هم مىآمدند؛ انواع کلاسهاى گوناگون میگ داشتند.
گفتم خیلى خوب. کاغذ را گرفتم، بردم خدمت امام، جماران؛ گفتم: آقا! این آقایان فرماندهان ما هستند و ما دار و ندار نظامیمان دست اینهاست. اینها اینجورى میگویند؛ میگویند ما هواپیماهاى جنگیمان تا حداکثر مثلاً پانزده شانزده روز دیگر دوام دارد و آخرین هواپیمایمان که هواپیماى سى 130 است و ترابرى است، تا سى روز و سى و سه روز دیگر بیشتر دوام ندارد. بعدش، دیگر ما مطلقاً هواپیما نداریم. امام نگاهى کردند، گفتند - حالا نقل به مضمون میکنم، عین عبارت ایشان یادم نیست؛ احتمالاً جائى عین عبارات ایشان را نوشته باشم - این حرفها چیست! شما بگوئید بروند بجنگند، خدا میرساند، درست میکند، هیچ طور نمیشود. منطقاً حرف امام براى من قانع کننده نبود؛ چون امام که متخصص هواپیما نبود؛ اما به حقانیت امام و روشنائى دل او و حمایت خدا از او اعتقاد داشتم، میدانستم که خداى متعال این مرد را براى یک کار بزرگ برانگیخته و او را وا نخواهد گذاشت. این را عقیده داشتم. لذا دلم قرص شد، آمدم به اینها - حالا همان روز یا فردایش، یادم نیست - گفتم امام فرمودند که بروید همینها را هرچى میتوانید تعمیر کنید، درست کنید و اقدام کنید.
همان هواپیماهاى اف 5 و اف 4 و اف 14 و اینهائى که قرار بود بعد از پنج شش روز بکلى از کار بیفتد، هنوز دارد تو نیرو هوائى ما کار میکند! بیست و نُه سال از سال 59 میگذرد، هنوز دارند کار میکنند!