آری این چنین بود برادر!
مهرماه هشتادوهشت وارد دانشگاه تهران شدم تا علوم سیاسی بخوانم، در سیاسی ترین زمان ممکن و در سیاسی ترین دانشگاه کشور و «شاید» سیاسی ترین رشته!
محیط دانشگاه به شکل عجیبی ملتهب بود. دوقطبی سیاسی بین دانشجویان و اساتید و جروبحث ها و دعواهای لاینقطع آن روزها که بعضا به کتک کاری هم می کشید، برکات بسیاری داشت. هرچند آسیبهایی هم داشت برای امثال من که در اوج خامی جوانی وارد این نزاعات شده بودند.
از دل گفتگوهای داغ و بزن بزن های گروهی و گلوپاره کردن ها و یقه دریدن ها نکاتی دستگیرت میشد که در فهم سیاسی اجتماعی ایران کلیدی بود و سالها به کارت می آمد.
شاید همان بحثها بود که به من فهماند در پس این همه درگیری سیاسی، نزاع دیگری در جریان است که اتفاقا سیاسی نیست!
مسئله واقعا تقلب نبود. خیلی از کسانی که برای تقلب یقه چاک میکردند در دل میدانستند که تقلبی در کار نیست. حداقل به این گستردگی که مدعی اش هستند نیست.
ولی مسئله اصلی این بود که چرا رای منِ قیطره نشین باید با رای بوگندوها و کَل کثیف های نازی آباد یکی باشد؟! از آن بدتر، چرا رای من باید با رای یک شهرستانی لهجه دار بُنجل پوش یکی باشد؟! آن روستایی سیاه سوخته که بوی پِهِن میدهد را که اصلا نگو!
اینها را علنا نمیگفتند. هنوز هم نمیگویند. این حرفها در سایت ها و روزنامه هایشان نیست. اینها را باید در دل یک بحث داغ آن هم در زمانی مثل هشتادوهشت که خودسانسوری ها کمتر شده در برق چشمان مخاطبینت ببینی. و فتنه این برکت را برای ما داشت که اینها را دیدیم و فهم مان از فضای اجتماعی سیاسی کشور واقعی تر شد.
مسئله این بود که انتخابات از معدود جاهایی بود که در آن از عدالت گریزی نبود. همه رای ها یکسان بود. رای استاد ادکلن زده و فرنگ دیده ما با آن پیرزنی که در دورافتاده ترین روستاهای چابهار کیلومترها در بیابان بی آب و علف راه میرفت تا برای دو بز نحیفش علفی پیدا کند، یکی بود. و این عدالت برای خیلی ها درد داشت. آنقدر درد داشت که همه نقاب های خشگل «زنده باد مخالف من»شان را می دردید تا به خشن ترین شکل ممکن عربده کشان لگدپرانی کنند.
فتنه به ما فهماند که مسئله اصلی جامعه ما نابرابری است، مسئله جنگ فقر و غنا است. مسئله ما سیاسی نیست، فرهنگی هم نیست، مسئله اتفاقا کاملا اجتماعی است.